خسته بودم و خوابآلود.
سیگاری روشن کردم و رویِ نیمکتِ خیسِ میدان شهرداری نشستهم. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنهام.
شصت و هفت متر سربالایی را پیاده آمدهم. درست متر نکردهم. دلم رفت که بگویم شصت و هفت متر. شاید هم هشتاد و سه متر بود. کسی چه میداند.
نفس اَمانم نداد. نشستم روی نیمکت خیسِ میدان. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنهام.
سیگار دود میکردم.
وقتی به چیزی جز تماشایِ تو عادت ندارم ، ناگزیر به روح خودم متوجه میشوم. به انواع و اقسام عادت هایم. به تکرار مکررات.
آه .
آقاجان خدابیامرز دیروز بین ما بود و حالا زیر خروارها خاک خوابیده. بدبخت راست میگفت که من عاطفه ندارم.
تمام روز در سرم حرف زدم. مخم درد میکند.
با وانت برنج میآورند. لباس محلی پُرُو میکنند. دستههایِ قددارِ جمعیت چون آش شله به اینسو و آنسو کش میآیند.
تو را لحظه ای در جمعیت میبینم و بعد گمات میکنم و از سر رضایت لبخند میزنم.
میدانم که اگر تا نیمهی شب بنشینم ، دست کم دو سه بار دیگر سر و کلهات پیدا میشود.
》دوبار.سهبار.چهاربار.《
در همین فکر ها هستم که بهروز روی دوشم میزند. شاخ در میآورم.میگویم لابد خواب است. این را از کجا میگویم؟
از همان موقع که میان جمعیت چشمم به تو افتاد ، گفتم که دارم خواب میبینم.
در آغوشم گرفت. پرسید اینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم برای کار. به شانه ام زد. یعنی "اگر کار کن بودی به رشت نمیآمدی."
سیگار دستم را سوزاند. به کلی فراموشاش کرده بودم.
به بهروز گفتم مرا به گورستان ارمنیها ببر.
نگاهاش عجیب نبود. انگار میخواست چیزی بگوید. سرم را تکان دادم ؛ یعنی "خدا از دهانت بشنود"
همین است که فکر میکنی.
علیرضاکبیری
درباره این سایت