تمام روز را راه رفتیم. تکه‌ای را با ماشین. تکه‌ای را با اتوبوس. این‌بار از اتوبوس نترسیدم. خودم را توجیه کردم که ایستگا‌ه‌ها متفاوت هستند. آدم ها تغییر کرده‌اند.
اتوبوس شلوغ نبود. صندلی‌ای برای نشستن پیدا کردیم. حرفی نمی‌زدم. خواستم بگویم مرا به کلیسای وانک هم ببر. نمی‌دانم چطور بروم. کلامم را خوردم. من رشت بودم. چرا باید همچین چیزی را می‌خواستم.
سر در ورودی گورستان به ارمنی چیزی نوشته شده بود. هرچه چشمانم را ریز کردم تا بخوانم ، نتوانستم. نزدیکتر شدم. خواستم بخوانم، نشد. نتوانستم. به بهروز گفتم چه نوشته؟ نگاهی کرد. چشمانش را ریز کرد و گفت ؛ نمی‌دانم. بعد رفت به سمت باجه‌ای آبی رنگ که شخصی در آن نشسته بود. کلاه مشکی به سر داشت. سردش بود. از بریده‌گی شیشه چیزی گفت. آن مرد جوابش را داد. گفتم لابد راه‌مان نخواهد داد. بهروز برگشت و نگاهم کرد. فهمیدم که اجازه ورود نداریم. بعد به سمتم آمد و گفت ؛ برویم داخل.
نپرسیدم چه گفتی. نپرسیدم پاسخ‌ات را چه داد.
نا‌گهان از دهانم پرید؛
"بهروز چی گفتی؟" جواب سربالا داد. گفتم شاید نمی‌خواهد بگوید.
با خودم فکر کردم مگر گورستان‌گردی هم محدودیت دارد؟ بعد هم مگر می‌داند که من چرا به گورستان ارمنی ها آمده‌م. کاش خودم با آن مرد سرمازده حرف می‌زدم.
القصه؛
تفاوتی میان گورستان های‌مان ندیدم. فقط زبان ایشان را نمی‌دانستم. همه‌ی کسانی که در آن‌جا دفن شده بودند اگر زنده بودند هر صبح که از خواب بلند می‌شدند تا شب با همدیگر ارمنی صحبت می‌کردند.
تووی سرشان هم ارمنی حرف می‌زدند. بعد مخ‌شان درد می‌گرفت. وقتی هم مردند حتما پیش از ملاقات با مرگ ،چند کلمه ارمنی صحبت کرده‌ند. با همسران‌شان. دوست‌های‌شان‌‌ یا در سَرشان.
بهروز گفت : سیگار می‌کشی؟ گفتم اجازه اش را دارم؟
خندید و گفت : چیزی نگفتم. گفتم می‌رویم چند دقیقه‌ای دور می‌زنیم و برمی‌گردیم.
گفتم ؛ به ارمنی گفتی؟ گفت که جز "بارِوْ" همه را فارسی بلغور کرده‌ست.
گفتم ارمنی می‌دانی؟ گفت؛ دست و پا شکسته چیزی می‌داند.
گفتم می‌شود به من بگویی "چهارشنبه" را ارمنی ها چه صدا می‌زنند؟
گفت : "چورِک‌ْشاپْتی"
گفتم : "خیلی دیر است" چطور؟
گفت : "شات اُوش اِ"
گفتم پس با این حساب برای آنکه بگویم چهارشنبه خیلی دیر است باید بگویم ؛"چورک‌شاپتی شات اوش اِ"
گفت : وُچ.
می‌دانست که سوال دارم. بلافاصله گفت بویِ "مانته" را می‌شنُفی؟
گفتم : مانته دیگر چه صیغه‌ایست. گفت این را ارمنی ها درست می‌کنند. پشت این گورستان کوچک یک کافه است. می‌برمت آنجا.
گفتم: نمی‌دانم چرا نمی‌توانم "بو" ها را حس کنم. چند وقتی‌ست که نه درست می‌بینم نه درست می‌شنوم نه می‌توانم "بو" بکشم.
گفت: بویِ سیر اش تا اینجا می‌آید.
به حرف‌اش توجهی نکردم. سنگ ها را نگاه انداختم. رویِ همه‌شان نوشته بود چهارشنبه. یا نوشته بود خیلی دیر است. من اینطور خواستم که بخوانم. جور دیگری بلد نبودم.
هر چه روی دیوار ها نوشته بود به گمانم همین آمد.
چهارشنبه. چهارشنبه. خیلی دیر است. یا چهارشنبه خیلی دیر است.
اعداد را می‌توانستم بخوانم. مثلا می‌دانستم که بعد از چهار. پنج است.اما اگر بخواهم بگویم ۵‌ام فلان ماه نمی‌توانم.
گوشی ام را درآوردم . نوشتم آگوست. دیدم نوشت آگُستُس.
به بهروز گفتم ؛ هوس مانته کرده ام.
گفت : چطور توانستی هوس چیزی را بکنی که تا به حال نخورده‌ای؟ راست می‌گفت. اما در جواب به او گفتم ؛ فکر می‌کنم خورده باشم.

 

 

سر میز عصرانه؛
در گوگل سرچ می‌کردم:
بویِ آش شله قلم کار
بویِ روسری مادربزرگم
دستانِ سردِ ماری
بوی مانته چگونه است؟
چند کلمه کاربردی ارمنی
دانلود آهنگ میان من و بهشت از کلهر.

نشستیم مانته خوردیم.
گفت رشت چه می‌کنی؟ گفتم آمدم برای کار.

 

 

علیرضاکبیری


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برج خنک کننده بهترین های شیراز سیمای آفتاب آموزش حرفه ای عکاسی و معرفی کلاس های عکاسی هات تپ | عملیات هات تپ فلسفه اسلامی-علوم انسانی ساختمان سازي به زبان ساده دانلود رایگان ایران دکوراسیون و معماری داخلی لایه های نکبت ثباتِ آدمی