دکارت گفت "من فکر می کنم پس هستم"
اما ن فکر می کنند و به این نتیجه می رسند که نیستند.
صبح زود به حمام رفتم پیش از آنکه بیدار شود. بیرون که آمدم کنار پنجره ایستاده بود و دست های اش را دور لیوان قهوه اش گره زده بود .
نگاهشکردمو گفتم صبحبخیر گیتی
زیرلب چیزی گفتکهمتوجه اشنشدم
پرسیدم پیراهن آبی را بپوشم یا که سفید را؟
پاسخی نداشت. حرف های دیشب او را آزرده بود.
این بار پرسیدم این کراوات راه راه بهتر است یا ساده. گفت نمی دانم. به سمت آینه رفتم و کراوات راه راه ام را گره زدم. از آینه ظرف شویی خانه را دیدم که پر از ظرف و لیوان های کثیف است. دلم نمی خواست آن ها رو بشوید ، گفتم امشب شام را بیرون می خوریم. سیگاری روشن کردم و در خانه راه رفتم تا قهوه ام دم بکشد و چند کلمه ای با هم حرف بزنیم.
منتظر بودم تا حوله را بیاورد و روی بدن خیسم بکشد تا قطره های آب روی زمیننریزند. اما پشت کانتر ایستاده بود و به همان جمله دکارتفکرمی کرد!
خواستمبگویم من یعنی ما صاحب همه ی حرف ها هستیم. قرارها نیاز به تمدید دارند نیاز به شرایط جدید نیاز بهتغییرات. ما تغییر کرده ایم. من آن مرد دو سال پیش نیستم تو هم آن زن دوسال پیش نیستی
و بعد جنگمیانخواستن ها در من شروع می شود و با تیر بی تفاوتی از پای در می آیم و لباس هایم را می پوشمکراواتم را می بندم کیفم را بر میدارم جلوی درب خروجی لبت را سرسری می بوسم و می روم.
علیرضاکبیری
درباره این سایت