می پرسی کدام پیراهن را بپوشم. آبی یا سفید؟
نگاهت می کنم و جواب نمی دهم. بین آبی و سفید مانده ای. بعد کراوات هایت را ردیف می کنی و می پرسی این ساده را بزنم یا این راه راه را؟
می گویم نمی دانم.
جلوی آینه می ایستی و روی تن لُختت کراوات ات را گره می زنی. در آینه نگاهم میکنی و می گویی امشب شام را بیرون می خوریم. قطره های آب از روی موهایت سُر می خورند روی بازو های ی که دیگر برایم جذابیتی ندارند. سیگارت را روشن می کنی و هیچ بیاد نداری که دیشب چه حرف هایی بین مان رد و بدل شده ست.
تو صاحب همه ی آن واژه ها هستی ، پس چرا به روی خودت نمی آوری که زندگی ما به پایان رسیده است و سوالات مهمتری داریم تا اینکه میان رنگ های آبی و سفید فریب بخوریم؟
تو آنجا ایستاده ای و دود سیگارت آزارم می دهد.پیش از این اینطور نبود. هر صبح به حمام می رفتی و تا دم کردن قهوه ات مسیر آینه تا آشپزخانه را می رفتی و می آمدی ، اما دیگر این صحنه ها برایم تازگی ندارند.
راست می گویند که "مایع رخت شویی عشق را می کشد".
فکر می کردیم که حرف های مان پایانی ندارند و برای سفرهای مشترک مان ساعت ها حرف می زدیم اما دیگر جز بوسه های سَرسَری، حرف مشترکی نمانده.
حتا نمی دانیم که از کِی این بی تفاوتی ها شروع شده است.
دل مان خوش است که تا به حال به یکدیگر خیانت نکرده ایم! اما شب ها هر دوی مان در یک گوشه از خانه به خواب می رویم.
روی مبل نشسته ای و دوستت ندارم. بلند می شوی لباس هایت را به تن می کنی و کراواتت را می بندی،دوستت دارم و بعد که می روی به حرف هایت فکر می کنم و دوستت ندارم. این تزل نه خطرناک است.
ما می خواستیم عادت نکنیم.قرار بود عادت نکنیم.
علیرضاکبیری
درباره این سایت