غروب است. آفتابِ بیجان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران میزند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستادهام. سرد است. سیگاری روشن کردهم.
مادربزرگ میگفت مرد گریه نمیکند.
زیر لب شعری از دووینی زمزمه میکنم. از دورهگردی چای گرفتم.
صدای بوق کشتی ها را میشنوم. آخرین محموله هایشان را بار میزنند. دلم میخواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبانشان را بلد نیستم. بروم جایی که پچپچ کردنشان را هم متوجه نشوم. بروم پرتغال. فقط یک کلمه میدانم. "سودآد."
آن هم باید پرتغالی باشی. آن ها وقتی عمیقا احساس رنج میکنند این واژه را بکار میبرند. اگر بخواهم برای ماریِ بیچاره چیزی بنویسم همین را مینویسم.
سودآد.
علیرضاکبیری
درباره این سایت