گفت ؛ چه آتَشِ تندی داری. امشب نمیشود. دیر است. اصلا آنسوی شهر است. بعد میخواهی در شب خانهیِ ابتهاج را ببینی که چه شود؟ فردا با مرجان برو.
همین جمله آخرش کافی بود تا هرچه شنیده بودم ؛ حتا طعم مانته ، آن یک کلمه و یک جمله ارمنی از خاطرم برود.
مرجان ،خواهر بهروز است.اولین خواهر بهروز است تنها چیزی که با شنیدن نام مرجان بیاد آوردم این بود؛
"کمی بیشتر از من فرانسه میداند"
تا ایستگاه اتوبوس سیگار را پشت سیگار آتش زدم.
اگر بهروز خودش آدم آرامی نبود حتما میان ما جنگی صورت میگرفت. دنبال بهانه بودم تا فردا تنها به خانهیِ ابتهاج بروم. دلدل میکردم. رویِ صندلی آنقدر پاهایم را تکان دادم که بهروز دست هایاش را روی زانو هایم گذاشت و پرسید : خوب هستی؟
گفتم ؛ سردم است. چیزی نیست. دروغ گفتم. هر جا که کسی سوالی بپرسد و نتوانم برایش جواب خوبی داشته باشم ، دروغ میگویم. دروغ به گمانم بهتر از یک پاسخ خشک و خالیست.
پیش از جدا شدن شماره ام را گرفت. پرسید که هنوز صبح ها زود از خواب بلند میشوی؟ گفتم ؛ آره. دروغ نگفتم. یک پاسخ خشک و خالی تحویل اش دادم. چه میگفتم؟ میگفتم اصلا تا صبح چَشم رویِ چَشم نمیگذارم؟ این چه فرقی به حالِ کسی میکند که میخواهد تو را صبح زود ببیند.
راهش را گرفت و رفت.
من هم خسته بودم و خوابآلود.
سیگاری روشن کردم و رویِ نیمکتِ خیسِ میدان شهرداری نشستهم. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنهام. میدان خلوت بود. شاید بابتِ سرمایِ استخوانسوز این روزهایِ رشت است. تو را ندیدم.
دستم را در جیب پالتویام بردم. انگشتانم را دورش حلقه زدم. صد کم است ،با لمساش هزارانبار به اصفهان رفتم و بازگشتم.
وقتی به چیزی جز تماشایِ تو عادت ندارم ، ناگزیر به روح خودم متوجه میشوم. به انواع و اقسام عادت هایم.
با خودم میگفتم نقطه ضعف من کجاست؟ اگر من هم به چهار جمله ارمنی و ادایِ لحنِ آشتاراک حساسیت داشتم ،میبایست عاشق یک دختر ارمنی میشدم؟
آخر این چه حرفی بود که ماری پیش از آمدنم به رشت زد؟.
پاهایم درد میکرد. لنگانلنگان به سمت خانه آمدم. میدانم که فردا با دیدنِ مرجان ،ابتدا کمی سخت خواهم بود.چیزی بروز نخواهم داد.
شاید بیاید شاید هم نه. اگر بهروز گفته باشد رضا را در میدان شهرداری دیدم ،باورش نمیشود.
برای باورش هم که شده میآید.
علیرضاکبیری
درباره این سایت