پالتوی سُرمه‌ای رنگی به تن کرده بودم. پیراهن سپیدم را دیشب با هزار ضرب و زور اتو کردم. مادر گفته بود که اگر به سفر رفتی و در شستشوی پیراهن عجله داشتی یقه پیراهن را با مسواک بشور. همین کردم که مادر گفت. خط اتو را هم در نظر گرفته بودم.
چیزی از مرتب بودن کم نگذاشتم.
به نظرم آمد صبح خوبی در انتظارم است. تاکسی‌ای که مرا تا میدان شهرداری برد نارنجی بود. ترانه‌ای از داریوش رفیعی گذاشته بود. همان ترانه همیشه‌گی "منتظرت بودم"
راننده‌یِ خوش مَشرَبی داشت. با رفیعی می‌خواند.
گفت بخوان ، تو هم بخوان. گفتم صدای‌ام دورگه‌ست. گفت بخوان بخوان. کمی زیر لب زمزمه کردم.
گفت از پدرش شنیده که خبر فوت رفیعی را از رادیو اعلام کرده‌ند. گفت از این‌ها گوش می‌دهی؟ گفتم بله. چرا که نه. گفت از رفیعی دیگر چه شنیده‌ای؟ گفتم همان ترانه که می‌خواند ؛ یاد از آن روزی که بودی. ادامه‌اش ندادم. گفت خب؟ باقی‌اش؟
دیدم این‌طور نمی‌شود ؛ تمام رخ نگاه‌اش کردم و گفتم پدرجان، من تقریبا تمام روزم را می‌نویسم. ادامه‌اش را از من نخواه. آنوقت سَرِ شب نمی‌دانم چطور باید تکه‌ای را که بر من گذشته‌ست حذف کنم.
نگاهم کرد. چیزی نگفت‌. مات نگاهم کرد.
گفت ؛ میدان است. کرایه را دادم و پیاده شدم.
یک بطری آب گرفتم. سیگارم را روشن کردم و منتظر تماس مرجان ماندم.

 

 

علیرضاکبیری


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آواکادو Brittany طراحی داخلی در اردبیل دیزان خانه معماری لوکس کرمچاله روز های کاغذی دیدنی ها deltagoonagoon آپشن خودرو دریچه ای از معرفت